و یک شعر دیگر
چند وقت پیش و بعد از یه کل کل با یکی از دوستان در مورد شعر وقتی ادعا کردم شعر گفتن کار خیلی سختی نیست ازم خواست که همونجا خلقالساعه شعر بگم و من در عرض بیست دقیقه این شعر رو در شکوه و شکایت از این خراب شدهی تهران گفتم. بخونید و نظر بدید که آیا شعر خوبی هم هست یا فقط برا خوابوندن کل دوستمون خوب بوده یا همون کارم نکرده.
فریاد میکشم
فریاد میکشم
با قلبی آینه ازصیقل زمان
با پای بسته در گل غمگین این زمین
با دست بسته به زنجیر نالهها
با چشم خیسم از این آه آتشین
در ژرفنای بوی بد این زبالهها
این ماه بیرمق
این آسمان دود
این آفتاب سرد
این سایههای کج
از این زبالهها...
رویای بیامید
ازراههای دور
از دستهای تنگ
آه، این زبالهها....
از چشمهای خیس
از غربت غروب
از خندهی دروغ
از شادی حزین
از این زبالهها....
وای این زبالهها...
فریاد میکشم...
فردا دوباره باز
وقتی که آفتاب
از مشرق همیشهی تکرار سرکشید
یا باز خون لخته لختهی من سرد و بیرمق
در انحنای درهم رگهای من دوید
وقتی که صبح خوش خیالی خواب مرا درید وقتی که گوشهای کر برجهای شهر
نفرین بوق و فغان، ناله و اندوه را شنید
وقتی که رنج حنجرهی مرد دورهگرد
در گوشهای خفتهی شهر دروغ و درد
مشق دوبارهی غمهاش دوره کرد
آیا دوباره شما باز هم کمی
از رنج و محنت این مرد ناامید
با قیمت پشیزی از این پولهای خرد
کابوس میخرید؟
من هم دلم گرفته دراین شهر دودناک
در حسرت دوبارهی کوتاهسایهای با رنگ سرو و تاک
در رودههای گرسنه، در خانههای چهلمتر بیحیات
آشفته و فشردهی زندان آهن و سیمان پرترک
جان مرا گرفته عفونت به طعم مرگ
حبس است در قفس تنگ سینهام نفسم
در اشتیاق آب و علف، آرزوی باد
در انتظار مبهم ادراک بوی خاک
فریاد میکشم...
فریاد میکشم اکنون فقط همین...
با پای بسته در گل غمگین این زمین
با قلبی آینه
رنجور و تکه تکه
شکسته
از سنگ این زمان
من یاد میکنم که کجا بود شهر من؟
فریاد میکشم که مرا بود شهر من!
فریاد میکشم اکنون فقط همین
فریاد میکشم....