ادامهی این محرم
و باز یک نفر از مردم: فردوس! آفرین بر این مردم ـ مردمی که ماییم ـ آفرین بر این مردم که بزرگی غم از پا نمیاندازدشان تا زانوی غم در بغل، در خانهی سکوت بنشینند. آفرین بر این مردم که سترگی رنج خستهشان نمیدارد تا پای از این راه هزار سالهی جاوید درکشند. تا دست از این چراغ هدایت بردارند و حسین منّی به نسیان سپارند.
فردوس: آری به راستی که این مردم، مردمان آن فردوسند.
یکی از مردم: نفرین به کوفیان که جمل را دیدند، نفرین به کوفیان که در صفین جنگیدند، نفرین به آنها که در نهروان هم بودند، نفرین، که صلح حسنی را نفهمیدند، عاقبت به گنداب نیرنگ امیهزادگان غلتیدند، درندهخو از کوفه به کربلا لشکر کشیدند، شمشیر به کمر و خنجر به دست در مقابل حسین علی ایستادند. نفرین به کوفیان که در غفلتکدهی خاموش تاریخ تا ابد خوابیدند.
همزمان گروهی از مردم: 73 سال... 61 سال، 50 سال... هفتاد و سه سال پس از بعثت، شصت و یک سال پس از هجرت و پنجاه سال از پس رحلت احمد، نفرینیان کوفه در غفلتکدهی خاموش تاریخ تا ابد خوابیدند.(در جملهی آخر این گروه با گویندهی جملات قبل هماهنگ میشوند.)
.
فردوس: آن روز حسین..
همزمان مردم: حسین گفت..
فردوس: تبارم به یاد آرید و بنگرید کیستم.
همزمان مردم: تبارم به یاد آرید... کیستم.
فردوس: حسین از نیاکانش..
مردم: از نیاکانش گفت...
فردوس: پدرم علی و مادرم فاطمه است و نیایم محمد.
همزمان مردم: پدرم علی و مادرم فاطمه است.... محمد.
مردم: مگر نه اینست که فرمود ما سرور جوانانیم...
همزمان فردوس: ما سرور جوانان بهشتیم.
مردم: از خدری و ساعدی و انصاری میتوانید پرسید.
همزمان باز فردوس: میتوانید پرسید که آیا جز اینست؟
مردم: مگر مرا ننوشتید میوهها رسیده است و باغها سبز است؟
دوباره همزمان فردوس: میوهها رسیده است و باغها سبز است و چاهها پر آب شده.
همزمان مردم: پر آب شده. نگفتید بیا؟
فردوس: که نزد سپاهیان آمادهی خویش میآیی؟
همزمان مردم: نزد سپاهیان خویش... میآیی؟
فردوس: سپس نفرین کرد.
همزمان مردم: نفرین کرد آری.
فردوس: اندوه و نیستی باد شما را و سختی.
همزمان مردم: اندوه و نیستی باد... سختی.
مردم: ما آنجا نبودیم تا حق بشنویم و تاییدش کنیم.
فردوس: که حق بشنوید و تاییدش کنید و بزرگ دارید.
مردم: اما اکنون و اینجا سینهمان رنجور ظلم است.
فردوس: سینهتان رنجور ظلم است و سرهاتان سرمست حق.
مردم: نمیتوانیم در رخوت خفتهی خاری و ذلت بمانیم.
فردوس: نمیتوانید در رخوت خفتهی خاری و ذلت بمانید و ساکت و ساکن باشید. که اگر میتوانستید؛ فردوس نبودم و فردوسی نبودید.
مردم: فردوس نبودی و فردوسی نبودیم.
..
.
فردوس: آن روز که مرا... با دستان آرزومند خود ساختید، نخل،... درختی بود هنوز،... که شیرینی میوهاش.. به حادثهای چون روز حسین، در کام هیچ انسانی تلخ نگشته بود.... اما... پس از آن روز...
فردوس در همراهی صدای مردم: این شما بودید که نخل را تابوتی ساختید به وسعت دلهای عاشق برای آن دستان که شمشیر روز عاشورا در انگشتان نفشرده بودند.
همزمان مردم: نخل را به جای تابوت به دوش میگیریم. تا یادشان در دلها زنده باشد. ولی نخل تابوتی به کوچکی این بدنهای جمادی نیست...
ادامهی سخنان فردوس: نخل نیت شما یادبود تابوت بزرگانی شد که آن روز تلخ در غربت جهل کوفیان شهد شهادت نوشیدند.
ادامهی حرفهای مردم: که نخل تابوتی برای تشییع روح بزرگانی است که روح هم در برابرشان کوچک و کوتاه است.
فردوس(باز در ادامه): نخل کودکی بود که در راه گذر سالیان بزرگ شد تا اندوه فردوسیان بیشتری بر دوش خود به مقصد تولّی نزدیکتر کند.
مردم(و باز آنها هم در ادامه): اگر آن روز تلخ حسینِ علی عریان بدن و بیکفن در پهنای غروب خونین کربلا بر خاک افتاده بود؛ امروز نخل چیزی جز اندوه حسین نیست.
همه، فردوس و مردمش: آری این چنین است که یاد سالار شهیدان بر دستان تمام فردوسیان تاریخ تشییع میشود.